دخترانگی های من
خرده نگیر از تمام بی رحمی های این دل....سنگ خورد سنگ شد....
ديروز طبق پيش بيني وضعيت هوا بسيار پس بود و من با پدر و مادرم دعواي بدي كردم...
بابام جلو دامادمون سرم داد كشي....
مامانم هم گفت از من متنفره و دعا كرده كه من بميرم تا از دستم راحت بشه......
تازه ميگه هرچي بابات ميگه درسته يه وقت جوابشو ندي هااااااا......
جالب اينجاست كه تو كارنامه من تنها 2درس بد بود و پسرفت داشت اونم رياضي و فيزيك كه اشتباهي بم 1.5 داده بود معلمم....
بازم اونا هرچي دوست داشتن بم گفتن.....
باشه قبول هرچي شما بگين...
منم كار هاييي رو كه خودم دوست دارم و شما دوست ندارين....رو انجام ميدم و شما هيچ چيزي نميفهمين...
حالا داشته باشين.......
ديگه خسته شدم همش درس درس...
امروزم دارم ميرم خونه تا نسبت به نمرات اسفندم جواب پس بدم......
تورو خدا يكي منو نجات بده توروخدا....
ديگه خستهه شدم دارم ميميرم..
دلم يك نخ سيگار ميخواد فقط يه نخ....
دلم يك دوست ميخواهد....
نمييابم...
همه هستند و هيچ كس نيست....